1. بهلول و دوست خودشخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد، چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقا خرش لنگ شد و به زمین افتاد. آن شخص با سابقه دوستی که با بهلول داشت بهلول را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل به رساند. چون بهلول قبلا قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد به آن مرد گفت: الاغ من نیست. اتفاقا صدای الاغ بلند شد و بنای عرعر کردن را گذارد. آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و میگویی نیست. بهلول گفت عجب دوست احمقی هستی تو، 05 سال با من رفیقی، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور مینمایی؟!!!!
......
برچسب ها:
ماجراهای بهلول داستانهای بهلول ماجراهای بهلول پندهای بهلول داستان های پندآموز